معنی پرستو در قاف

حل جدول

پرستو در قاف

اثری از علیرضا قزوه

تعبیر خواب

پرستو

دیدن پرستو در خواب، مردی توانگر باخرد است. اگر پرستو ماده بیند، زنی توانگر با خرد است. اگر بیند پرستو از وی بپرید، دلیل که از مردی توانگر جدا گردد. اگر بیند پرستو در دست او بِمُرد، دلیل که یار او بمیرد و رنج و اندوه بیند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند پرستو داشت، یا کسی به وی داد، دلیل که با کسی که از او جدا شده است، مؤانست گیرد و درمقام او قرار گیرد. اگر بیند پرستو را بکشت یا از دست بیفکند، دلیل که با کسی که مؤانست دارد جدائی جوید دور شود. - محمد بن سیرین

فرهنگ فارسی آزاد

قاف

قاف، در مقامی منظور قفقاز می باشد،

قاف، در بعضی آثار از جمله در بیان، در مقامی منظور قرآن است،

قاف، کوهی است افسانه ای به بلندی آسمان و در اقصی نقاط زمین و از زُمُرُّد سبز که مسکن مرغ افسانه‌ای عَنقاء یا سیمرغ می باشد،

لغت نامه دهخدا

قاف تا قاف

قاف تا قاف. (ق مرکب) قاف به قاف. کران تا کران. از یکسر تا سر دیگر این جهان. (امثال و حکم دهخدا). تمام جهان. (آنندراج):
جهان قاف تا قاف پر نور کرد
به هر جا که بد ماتمی سور کرد.
فردوسی.
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همی دان که بود ارجو ان شأاﷲ.
منوچهری.
قاف تا قاف صیت عدل وی است
گذران بر لب اولی الالباب.
سوزنی.
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیده دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
چون خود و چون من نبینی هیچ کس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجوئی قیروان تا قیروان.
خاقانی.
هر جا که دلی است قاف تا قاف
از بندگی تو میزند لاف.
نظامی.
بعزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کله داران اطراف.
نظامی.
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده.
عطار.
خوبرویان چو رخ نمی پوشند
عاشقان در طلب نمی کوشند
یافت عنقا ز عزلت و دوری
قاف تا قاف نام مستوری.
اوحدی.


قاف به قاف

قاف به قاف. [ب ِ] (ق مرکب) کران تا کران:
روی گیتی پر از سلف شد و لاف
همه زرق است و شید قاف به قاف.
اوحدی.
گرم این است رفته قاف به قاف
بی سؤال و جواب و منت و لاف.
اوحدی.


قاف

قاف. (اِ) حرفی است از حروف تهجی. اسم حرف «ق ». رجوع به «ق » شود.

قاف. (ع ص) آنکه بی نیاز بود از مردمان. (مهذب الاسماء). || مرد دراز. (مهذب الاسماء).

قاف. (اِخ) (کوه...) نام کوهی است مشهور و محیط است به ربع مسکون. گویند پانصد فرسنگ بالا دارد و بیشتر آن در میان آب است و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد شعاع آن سبز مینماید و چون منعکس گردد کبود، و این میباید غلط باشد چه در حکمت مبرهن است که لون لازم اجسام مرکبه است و بسیط را از تلون بهره نیست و همچنین به برهان ثابت شده است که ارتفاع اعظم جبال از دو فرسنگ و نیم زیاده نمیباشد. واﷲ اعلم. (برهان). گویند عنقا بدان آشیان دارد و هم گویند مراد جبال قفقاز و قبق است. و شاید مأخوذ از قافقاز تلفظ یونانی قفقاز است. (کازیمیرسکی). کوهی است گرداگرد زمین گرفته از زبرجد. (مهذب الاسماء). در معجم البلدان مسطور است که کوهی عظیم است که بگرد دنیا برآمده، از او تا آسمان مقدار یک قامت است، بلکه آسمان بر او مطبق است و سوره ٔ قاف اشاره بدو است و جِرمش از زمرد است و کبودی هوا از عکس لون او است و ماورای آن عوالم و خلایق فراوانند که حقیقت حالشان غیر از خدای تعالی نداند و در بعضی تفاسیر گوید که از زمرد است و در عجائب المخلوقات و معجم البلدان آمده که همه ٔ بیخ کوهها بدو پیوسته است چون حق سبحانه را با قومی غضب بوده باشد و خواهد که بدیشان زلزله فرستد فرشته ای را که بر کوه قاف موکل است امر آید که تارک و بیخ آن کوه مطلوب را بجنباند و در آن زمین زلزله افکند و العهده علی الراوی، و چون کوه قاف را اصل کوهها نهاده اند اگرچه این از عقل دور است این قدر شرح آن نوشتن درخور بوده. (نزههالقلوب ص 198). نام کوه، بقول قدما البرز را بدین اسم مینامیدند (کوفه به پهلوی به کوه گویند و دور نیست قاف همان باشد). (فرهنگ شاهنامه ص 209):
وزین مرز پیوسته تا کوه قاف
به خسرو سپارم ابی جنگ و لاف.
فردوسی.
ملک جهان بگیری از قاف تا به قاف
مال جهان ببخشی از عود تا به قار.
منوچهری.
ساحری از قاف تا به قاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطه ٔ قاف است.
خاقانی.
چون به سرکوه قاف نقطه ٔ فا دان
خطه ٔ بغداد در ازای صفاهان.
خاقانی.
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی (بوستان).
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است.
حافظ.
- مرغ قاف، مرغان قاف، عنقا. سیمرغ:
باز ارچه گاهگاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آئین پادشاهی.
حافظ.

قاف. (اِ) به سریانی قشر است و به معنی رعی الابل نیز آمده. (فهرست مخزن الادویه).


پرستو

پرستو. [پ َ رَ / پ ِ رِ] (اِ) طایر خُرد معروف که پشت و دم آن سیاه و سینه ٔ سفید دارد و در سقف خانه و مساجدآشیانه سازد. (از رشیدی). بمعنی پرستک است که خطّاف باشد و بعضی گویند پرستو وطواط است که آن خطّاف کوهی باشد. (برهان). پرستوک. پرستک. خطّاف. فرشتو. فرشتوک. فراشترو. فراشتروک. فراشتک. فراستوک. پلستک. پیلوایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستو. فرستوک. بالوایه. ابابیل (در تداول عامه). بهار. زازال. چلچله. فرتوک. بلوایه. دُمسنجه. دُمسیجه. بلسک. داپرزه. دال بوز. دال پوز. دال بوزه. دال پُوزه. شب پرک (؟). (اوبهی):
چرا عمر کرکس دو صدسال ویحک
نماند فزونتر ز سالی پرستو.
رودکی.
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پَرِّ پرستو.
سعدی.
و حسین خلف گوید: «گویند اگر بچه ٔ اول پرستوک را بگیرند وقتی که ماه در افزونی بود و شکم او را بشکافند دو سنگریزه از شکم او برآید یکی یکرنگ و دیگری الوان چون در پوست گوساله یا بز کوهی پیچند پیش از آنکه گرد و خاک بر آن نشیند و بر بازوی مصروع بندند یا بگردنش آویزند صرع از او زایل گردد و گویند اگر دو پرستوک بگیرند یکی نر و یکی ماده و سرهای آنها را به آتش بسوزانند و در شراب ریزند هرکس از آن شراب بخورد مست نگردد و اگر خون او را به خورد زنان بدهند شهوات ایشان منقطع گردد و بر پستان دختر مالند نگذارد که بزرگ شود و اگر سرگین اورا در چشم کشند سفیدی که در چشم افتاده باشد ببرد وسرگین او با زهره ٔ وی خضاب رنگین باشد و اگر سرگین او با زهره ٔ گاو بیامیزند و بر موی طلا کنند بی هنگام سفید نشود. (برهان).
- پرستوی کوهی، فراستوک کوهی. (منتهی الارب). عَوهق. عَوهق جبلی. پرستوی بحری. نوعی طیور از طایفه ٔ شتورینه.
- مثل پرّ پرستو،سخت سیاه.
- امثال:
از یک پرستو تابستان نشود، نظیر: از یک گل بهار نشود. رجوع به امثال و حکم شود.


کوه قاف

کوه قاف. [هَِ] (اِخ) رجوع به قاف شود.

فرهنگ عمید

قاف

در افسانه‌ها، کوهی که می‌پنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه داشته: گاه خورشید و گهی دریا شوی / گاه کوه قاف و گه عنقا شوی (مولوی: ۱۹۶)، چنان پهن خوان کَرَم گسترد / که سیمرغ در قاف روزی خورد (سعدی۱: ۳۴)،
* قاف‌تاقاف: [قدیمی، مجاز] سرتاسر جهان، کران‌تا‌کران،

معادل ابجد

پرستو در قاف

1053

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری